متنی خودمانی از رضا چاروقلو

فکر کن با یکی از رفیق جینگات که با هم کلی عیاقید و به اصطلاح باهم ندارید، هماهنگ کردی ناهار بیاد مهمونیت.

چیکارا میکنی؟؟

از صبح بلند میشی شروع میکنی خونه رو ترتمیز کردن و بساط پذیرایی رو ردیف میکنی که چی؟ که فلان رفیقم داره میاد. داداییمه. داداشمه.

حالا همه کاراتو کردی، از ساعت12 منتظر دوستتی، میبینی آقا ساعت سه و نیم بلند شده اومده، زنگ رو میزنه و در میره...

از صبح اینهمه زحمت بکشی، اونوقت اینطوری جوابتو بدن؟؟؟!!!!

مگه میشه؟؟؟؟!!!!!

اونموقع چه حسی بهت دست میده؟

از صبح به فکر آقا بودی، اونوقت میاد دم در و بدون اینکه ببینتت فرار میکنه.

یعنی تو اون لحظه بری جلو آینه خودت به خودت شک میکنی. شبیه کروکی تصادفی هستی که بیمه بهش تعلق نمیگیره...

وقتی مهمونت باهات اینطوری رفتار کنه، یا حتماً تو هم باهاش از این کارا کردی یا بعد از این کم کم ازش دلسرد میشی و هی میخوای تلافی کنی. میخوای یه بارم که شده مثل خودش رفتار کنی تا بهش نشون بدی اینجور کارا چه حسی رو به آدم میدن. ها؟؟؟؟

حالا نوکرتم، یه طرف حسابی از اول زندگیت باهات یه قرارداد بسته و با هم هماهنگ کردید که تا زنده ای و نفس میکشی، روزیت رو بده و نذاره بلنگی، تو هم در عوضش روزی پنج بار بری کارگاهش و حضورت رو تیک بزنی.

به نظرت نمی ارزه؟؟ فقط پنج بار، اونم وسط اینهمه دغدغه های پوچ که واس خودت درست کردی حالا بیای یه چند دیقه از همه ی اینا فارغ شی و بشینی با طرف قراردادت صحبت کنی؟؟؟

البته اون کار خودشو خوب بلده و هیچوقت کم کاری نمیکنه ولی بعضی وقتا تو با کارات یه کم دلخورش میکنی. این که وضع رفاقت نیست...

پس معرفتت کجا رفته؟

یه روز دم به دیقه میخوای باهاش بشینی و سفره ی دلت رو واسش باز کنی، یه روز میگی ول کن بابا، الآن حسش نیست برم پیشش.

بعضی وقتا از رو دوست داشتن، تا میاد یه کوچولو امتحانت کنه، انقدر سریع میری میفتی به دست و پاش که خدا غلط کردم، خودت کار منو ردیف کن، غیر از تو کسی رو ندارم و از این حرفا... اما تا غلطک زندگیت میفته رو روال، خوشی میزنه زیر دلت. به کل یادت میره خدایی هم هست. اینکه نمیشه...

طرف مریض میشه میبینی رو در یخچال یادداشت میچسبونه "قرصام یادم نره".

به مادرش میگه سر ساعت یادآوری کن قرصامو بخورم.

ساعت گوشیشو کوک میکنه 5دیقه قبل از موعد قرص، زنگ بزنه

تلویزیون رو تنظیم میکنه رو ساعتی که باید قرص بخوره روشن بشه.

شمارش معکوس مایکروفر رو میچرخونه تا سر ساعت قرصا ونگ و ونگ کنه که نکنه آقا یدفعه تو خوردن قرصاش تاخیر بیفته. حالا...

ای دل غافل...

حالا بهش میگن تا فراخوان لبیک مسلمونی رو شنیدی، سریع خودتو برسون بگو منم هستم زرتی شروع میکنه واسه خودش دلیل تراشیدن و بهونه آوردن و توجیه های الکی که حالا تازه دارن اذان میگن؛ نمیمیریم که... الآن حسش نیس. دو ساعت دیگه میخونیم. اما نمیدونه که این دارو هم زمانی بهترین و بیشترین اثرش رو میذاره که سر وقت استفاده بشه.

بابا ناسلامتی خدا داره میزبانیتو میکنه ها...

رفیق دیگه جینگ تر از خدا میخوای؟

تورگی تر از خدا میخوای؟

زنگ یادآوری دیگه بهتر اذان؟

دیگه بهتر از شهادتین؟

دیگه بهتر از اسم حضرت امیر(ع)؟؟

برید خدا رو شکر کنید که داره صدای اذان میاد و الا حالا حالا ها....

من باید برم کارگاه انسان سازی حضورمو تیک بزنم.

خدا داره واسم لیموشیرین قاچ میکنه؛ هرچی دیرتر برسم شیرینیش کمتر میشه.

فعلا یاعلی...