داستانی به قلم مهدی سلطانی

« سبحان الله! سبحان الله! سبحان الله!»

برای بار هفتم ذکر می گویم و این امام جماعت هنوز از روی سجده برنخاسته است. کم مانده است در سجده به گریه بیفتم، کم مانده است بیخیال نماز شوم و همین حالا از مسجد خارج شوم و دیگر هیچ وقت پایم را در هیچ مسجدی نگذارم. همه ی این افکار از اولین سجده همراه من است تا این چهارمین سجده ای که به درگاه حق به جا آورده ام. گَه گاهی به این فکر فرو می روم که آیا خود خدا هم راضی است همه ی بندگانش به خاطر بوی جوراب این یک نفر در عذاب باشند؟

«سبحان الله! سبحان الله! سبحان الله!»

هنوز بر نخاسته ایم! بوی عرق تندی که دهان را تلخ می کند، در حالی که به بوی گلاب ملایمی آغشته باشد، می تواند بدترین طعم تاریخ را در خاطر هر کسی زنده کند. این اولین باری بود که به خام خواری های خاور دور حسادت می کردم. نمیدانم بعد نماز تذکری به او بدهم یا بگذارم با همین رویه راز نیاز های دیگران را هم از بین ببرد؟ از ما مسلمان ها بی ملاحظه تر خودمانیم! کسی نیست که به این امام جماعت بگوید که مرد مؤمن، پدرصلواتی شاید کسی عذر داشه باشد، شاید کسی مریض باشد و نتواند سرش را خیلی پایین نگه دارد، اصلا درآمد و وقت پول بهای من فدای همه ی ثواب های این نمازگزاران! ولی آخر این بوی جوراب را کجای این دل گناه کارم بگذارم. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر جای اینکه مغزهایشان شسته می شد، پاهایشان را می شستند، اینک همه در بهشت بودیم. لازمه ی همه ی ایدئولوژی ها نظافت است. من و امثال من به جهنم اصلا اگر پاک نباشند جانشان در خطر است. اگر دیگران را آزار دهیم هرگز موفق به لمس.....

«الله اکبر! بحول الله!»

زودتر از همه و به سرعت از جایم می جهم و با قد نسبتاً بلندم از بالا ی همه ی جمعیت نفس عمیقی میکشم و جوری ریه هایم را خالی میکنم که پرزهای زبان و بینی کوفته ام به سبیل های پرم می چسبد:

هیچ چیز جز خدا!

هیچ چیز جز خدا!

هیچ چیز جز خدا!

کمی تسبیحات اربعه!

« الله اکبر! سبحان الله»

هنوز استغفار نخواسته بودم چگونه اینقدر زود تمام شد؟ آیا این همان امام جماعت است یا بین دو سجده او را تعویض کرده اند؟ به یاد خدا و از روی بدبختی های خودم بغض می کنم. آخر مگر می شود زمان این قدر با همه لج باشد؟! هیچ چیز نمی شنوم. فقط به تبعیت از یکی از برادران دینی ام به سجده می روم. آن همه بخششی که در تسبیحات در ذهنم بود چه شد که این گونه به نفرت از جوراب و بوی جوراب و صاحب جوراب بدل شده بود؟

نظافت! نظافت! نظافت! طهارت، پاکی، تمیزی! مگر پاک بودن تنها به طهارت است؟ من فکر می کنم دوره ی پیامبر صحابه هیچکدام جوراب پایشان نمی کردند، وگرنه حداقل یک حدیث نبوی درباره ی جوراب و بوی آن باید وجود داشته باشد. مگر می شود که مردی به زمختی من به  خاطر بوی ....:

هیچ چیز جز خدا!

هیچ چیز جز خدا!

هیچ چیز جز خدا!

نمی شود، نمی شود تمرکز کرد. همه ی ازمنه ی تاریخ در ذهن کوچک مشغولم محدود شده است. همه ی تاریخ و کتب تاریخی معدودی که خوانده ام، همه ی پست های تلگرامی که درباره ی پندهای بزرگان است در ذهنم بالا و پایین می دوند ولی جمله ای در وصف این بزرگوار در بینشان یافت نمی شود. البته همه اش تقصیر این بنده خدا هم نیست.  تقصیر متولیان و هیئت امنا هم است. اگر نمی توانند یک پاشویه درست کنند لااقل گذاشتن چند جفت دمپایی اصلا کار سختی نیست.

«الله اکبر! الله اکبر یا ولی العافیه»

واااااااااای این قبلی ها که اینقدر طول کشید. فکر کنم این یکی دیگر تمام نشود. دیگر مسموم شده ام. شکی درش نیست که اینک مسمومم.. دیگر کارم از زنده ماندن گذشته است. با چشمانی بسته از سر رفع نیازم ذکر می گویم. خدا نه آنقدر مرا خالص آفریده که جز او به هیچکس فکر نکنم، نه خود من آن قدر قوی هستم که بتوانم به هیچ چیز جز خودش فکر نکنم. من بدبخت نیاز به توبه دارم و همه ی این ها را مدیون این جوراب کذاییم. این جوراب باید به موزه برود چون فکر کنم از یک قالی دویست ساله هم بیشتر پا خورده است. هر لحظه بیشتر به بی نظیر بودن این جوراب ایمان می آورم. فکر کنم مست شده ام. فکر کنم بتوانم این چشمان خمار خسته ی بسته را به هر کسی که بخواهم بفروشم. خدا را می بینم. این ساقی سیمین پا به وصال من به درگاه حق شده است. شرابش آنقدر ناب است که فقط باید آن را بویید. آن را بویید و مست شد و در مستی به صرافت و راستی افتاد و در این راستی و صداقت به عالم معنا دست یافت و دامان را آنقدر پر کرد که برای همه ی مریدان ارمغان حق آورد. دست خدا را روی سرم حس میکنم که سرم را نوازش میکند.

« الله اکبر ....اَ............اَ»

یادش نمی آمد. فکر کنم بچه هم مست شده بود. سنگینی سرم بلافاصله بعد از نفس عمیقی که می کشم می پرد. سلام می دهم و بدون آنکه به کسی دست بدهم از مسجد خارج می شوم.